چه کسی گفته خبرنگاری شغل سخت و زیان آور است؟ چنین مصاحبه هایی را هر روز به من بدهید؛ نه فوق العاده می خواهم، نه سختی کار.
با نومیدی دارم از اداره روابط بین الملل حرم امام رضا (ع) بیرون می روم که یکی از دوستان اداره می گوید بمانم. بیش از یک ساعت منتظر مصاحبه با جوانی مسیحی مانده ام که قرار بوده با دوست مسلمانش برای تشرف به اسلام به حرم بیایند. برنامه دارد لغو می شود که ناگهان خبر امیدوارکننده ای می رسد. دوستان هنوز مشغول پی گیری هستند که دو جوان با شکل و شمایل کاملاً ایرانی وارد اتاق می شوند. پس از چند دقیقه، جوانی که دو بسته پارچه سبز برای تبرک در دست دارد، سر صحبت را با من باز می کند و همان جوان مسیحی از آب درمی آید که قرار است شهادتین را بگوید. معلوم می شود این جوان - که گفته بودند خارجی است – هم وطن خودمان است که در کودکی به کشوری غربی رفته است. به خواست و تأکید خودش – به خاطر مسائل امنیتی - همه اینها را سربسته می گویم و با رضایت خودش، در این مصاحبه با اسم «رضا» از او یاد می کنم.
هر روز، یک جمله از نهج البلاغه
وقتی می فهمد خبرنگارم، می پرسد: «شما صفحه فرهنگ سازی هم دارید؟» صفحه فرهنگی روزنامه را نشانش می دهم. می گوید: «منظورم صفحه ای است که در آن آموزش دهید که زائر نباید بدحجاب باشد و ...» و سر درددلش باز می شود از آنچه از دیشب تا حالا در حرم دیده است از بدحجابی و رابطه با نامحرم و حتی دزدی! با شرمندگی آرامش می کنم و می گویم که در زمان زندگانی خود حضرت و در کنار ایشان هم از این اتفاقات می افتاده است. نگرانم که نکند دیدن این صحنه ها او را از مسلمان شدن پشیمان کند. اما بعدتر می فهمم که همه اینها و نیز پادرهوایی و معطلی ای که از دیشب در حرم کشیده است، بوته آزمایشی بوده است برای محکم تر شدن ایمانش و رضا از همه این آزمایش ها سربلند بیرون آمده است.
رضا تأکید می کند که روزنامه ها باید هر روز یک سخن از نهج البلاغه بالای صفحه بنویسند. می گویم صفحه آخر روزنامه به روایات معصومین مزین می شود. رضا یادآوری می کند که بالای هر صفحه به تناسب موضوع همان صفحه سخنی از نهج البلاغه بیاوریم و با اطمینان می گوید که برای هر موضوع، 500 حدیث در نهج البلاغه پیدا می شود. با ذوق و شوق می گوید: «کلمات نهج البلاغه دقیقاً به روز است و اگر سال ها بعد نوه من هم بخواند، می گوید امام (ع) این حرف ها را برای الآن گفته است.»
اسلام در خون ایرانی هاست
دوست ندارم حرف هایم با رضا مصاحبه ای خشک و خالی باشد، می خواهم چیزی هم دست خودم را بگیرد. تصمیم می گیرم تا آخر همراهش شوم و لحظه به لحظه حالاتش را مشاهده کنم. در رواق غدیر، رضا در مصاحبه با خبرنگار نشریه «حرم» می گوید که در خانواده ای مسیحی بزرگ شده و هر هفته در مراسم کلیسا شرکت می کرده است. حرف های جالب تری هم دارد: «من کشورهای اسلامی دیگر مثل مصر و امارات را هم دیده ام. در آنجا دینداری فقط در ظواهر است. در دبی رو به روی مسجد، کاباره می سازند! ولی در ایران انگار اسلام در خون و وجود مردم است. در زورخانه همه صلوات می فرستند و «یا علی» می گویند. در هیچ کشوری چنین رابطه ای بین دین و ورزش وجود ندارد.»
آخرین نماز یک مسیحی!
نزدیک اذان ظهر است و حاج آقا نبوی توضیح می دهد که الآن دور ضریح شلوغ است و در ضمن، مستحب است شهادتین پس از نماز گفته شود. برای نماز جماعت، همراه رضا که قبل از مسلمان شدن، نماز می خواند و روزه مستحبی هم گرفته است، به صحن جمهوری اسلامی می رویم. به پاس هدیه ای که امام رضا (ع) امروز نصیبم کرده است، مهر تربتم را به رضا هدیه می دهم و در صف جماعت دوش به دوشش می ایستم تا نماز در کنار این مهمان مسیحی حضرت، اشکم را دربیاورد و مناجاتی باحال روزی ام کند. رضا بعد از نماز، تسبیحی را که دور دست پیچیده باز می کند و تسبیح حضرت زهرا (س) را می گوید.
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟
بعد از نماز به صحن انقلاب می رویم تا رضا از «نه» شیرین امام رضا (ع) بگوید که دل مجنون او را مجنون تر کرده است:
ماجرای آن «نه» چه بود؟
امروز قبل از اذان صبح از امام رضا (ع) خواستم که در این راه حمایتم کند، ولی نیم یا یک ساعت بعد، امام رضا (ع) با کارش و با چیزی که در دلم انداخت، به من گفت نه! همان موقع به دوستم گفتم: «امام رضا (ع) به من گفت نه!» گفت: «نه. فکر می کنی؛ خیال می کنی.» گفتم: «باور کن گفت نه!» در آن لحطه خیلی ناراحت شدم، ولی بعد با خودم فکر کردم که: «ببین من چقدر به او نزدیکم که جوابم را داد. بین این همه جمعیت حرفم را شنید و گفت حالا نه!» مثل این که پسری به پدرش بگوید برایم ماشین بنز بخر و پدرش بگوید نه. این نه گفتن خیلی بهتر از این است که اصلاً جوابی ندهد، چون در آن صورت اصلاً به حرف پسرش اعتنایی نکرده است. شاید در آن لحظه از این جواب دلم شکست، ولی بعد که به آن فکر کردم، خیلی خوشحال شدم و به همین دلیل، تصمیم گرفتم که بیشتر در حرم بمانم. این بار دیگر نمی گفتم که چرا جواب «نه» داده است، فقط همین که جوابم را داده بود، خیلی خوشحال بودم.
الآن در چند قدمی گفتن شهادتین چه احساسی داری؟
من بار اولم است که به حرم می آیم. تا الآن که در حرم بوده ام، هر چه که به امام رضا (ع) گفته ام، احساس کردم که در حضور جمع گفته ام و او گوش کرده است. ولی احساس می کنم یک ربع دیگر، من می مانم و خودش؛ دیگر منم و خودش. می گویم و می شنوم. من می گویم، او هم می گوید و من می شنوم. من آمده ام اینجا و پیش خودش دارم شهادت می دهم؛ پیش خودش. می توانستم شهادتین را در خانه بگویم. آنجا هم پیش خدا قبول بود. در مسجد یا امام زاده هم می گفتم، قبول بود. ولی پیش خودش دارم شهادت می دهم. دیگر خودش می داند. خودش جوابگوست و می دانم که جوابگو هم هست. چون خودش گفته اینجا بیایم، خودش گفته صبر کنم و ... ما از دیشب تا حالا واقعاً اینجا گیج شده ایم. ما دیشب را در حرم ماندیم و هیچ کس نیامد بگوید شما کجایید و ... همین که خودش تا الآن نگهم داشته مهم است. مهم این است که او از من خواسته به اینجا بیایم. مثل این است که بخواهد کارت را بزرگ تر و قیمت کارت را سنگین تر کند. حالا مسئولیت من هم سنگین تر است. چون الآن می خواهم پیش کسی شهادت بدهم که فردا دیگر اگر گناه کنم، خودش شاهد مسلمان شدن من بوده است. عکسش هم صادق است. هر کار خوبی هم بکنم، پیش خودش شهادت داده ام و خودش هم شاهد است که من دارم چه کارهایی می کنم.
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ...
حالا وقتش رسیده است که از رضا درباره جریان مسلمان شدنش بپرسم:
با این همه انتقاد از رفتار مسلمانان، چطور به اسلام علاقه مند شدی؟
خوب و بد در هر دینی هست. من به خود اسلام نگاه می کنم نه رفتار مسلمانان. به آن خبرنگار هم گفتم روزی که 70 میلیون ایرانی فهمیدند که اسلام چیست، دنیا شما را می فهمد. من نه خواب دیدم، نه تحت فشار کسی بودم و نه هیچ کدام از این چیزها. من تنها و تنها به منطق کار دارم. هر چیزی را در ترازوی منطق می گذارم و هر طرف را که سنگین تر بود، انتخاب می کنم. خدا هم در آخرت با ما همین رفتار را می کند و دیگر در آن روز بر اساس احساس و خواب دیدن و ... عمل نمی کند. من دین اسلام را فقط به خاطر برتری و کامل بودن آن انتخاب کردم.
بالاخره نقطه شروع کجا بود؟
پیش از این از طریق یکی از علما با اسلام آشنایی پیدا کرده بودم. ولی امسال دقیقاً روز چیز بود ... روزی که سه روز پشت سر هم است اسمش چیست؟
اعتکاف؟
نه. موقعی که برای حضرت علی (ع) سه شب ...
شب های قدر؟
بله. شب قدر بود و من داخل مسجد رفتم.
چرا به مسجد رفتی؟
برایم جالب بود. یعنی ... چه جوری بگویم؟ الآن این جمعیت چرا اینجایند؟ مسلماً اینها چیزی دیده اند ...
خب اینها به امام رضا (ع) اعتقاد دارند. ولی شما آن شب به حضرت علی (ع) اعتقاد نداشتی. اولین بار بود که به مسجد می رفتی؟
بله. اول دم در ایستاده بودم و دو-سه بار خواستم داخل بروم. بیرون می آمدم و تا دم در می رفتم و برمی گشتم ... تا لحظه ای رسید که چراغ ها را خاموش کردند و فقط صدایی به گوش می رسید. خیلی دوست داشتم بروم ببینم این صدای کیست و اصلاً چه می گوید که این همه آدم را این وقت شب به اینجا کشانده است. بعد از پایان مراسم پیش او رفتم و با هم حرف زدیم. البته خیلی از حرف هایش را نمی پذیرفتم، چون بیشترش احساسی بود.
به او گفتی که مسلمان نیستی؟
خودش از قیافه و ... متوجه شد. موقعی که آنها دعا می کردند، من دعا نمی کردم، نماز نمی خواندم، قرآن به سر نگذاشته بودم و گریه نمی کردم. و بعد یک به یک سئوال کردم که چرا قرآن روی سر می گذارید؟ چرا گریه می کنید؟ چرا این موقع شب و نه مثلاً پنج بعد از ظهر؟ و ... اول احساس کردم که دوست دارم بیشتر بدانم و همین طور تحقیقاتم را ادامه دادم تا به اینجا رسیدم.
ادامه دارد ...
موضوعات مرتبط: